loading...
وبلاگ عاشقان مادر دوعالم
خادم اهل بیت(ع) بازدید : 1 پنجشنبه 06 تیر 1392 نظرات (0)

ارتحال پيغمبر (ص)

«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل‏» (1)

ناگهان از درون خانه عايشه شيونى برمى‏خيزد.پيغمبر خدا بديدار خدا رفت!اين خبر چون صاعقه بر سر مردم فرود مى‏آيد.پيغمبر مرده است.در آن لحظه‏هاى پر اضطراب و در ميان موج گريه و آه و افسوس ناگهان فريادى سهمگين بگوش مى‏رسد:

-نه!هرگز!دروغ است!دروغ مى‏گويند!محمد نمرده است!او نمى‏ميرد!آنكه چنين سخنى مى‏گويد منافق است!او بديدار خدا رفت!او چون عيسى مسيح است كه بآسمان عروج كرد!او چون موسى بن عمران است كه چهل شب در كوه طور بسر برد!بخدا هر كسى بگويد محمد مرده،دست و پاى او را مى‏برم (2) .

-عمر چه مى‏گوئى؟اين حرفها چيست؟

-ابو بكر!تو هم مى‏خواهى بگوئى محمد مرده؟

-آرى او مرده!مگر كلام پروردگار را فراموش كرده‏اى كه خطاب بدو مى‏فرمايد.«تو مى‏ميرى و ديگران هم مى‏ميرند» (3) .

-مثل اينكه براى نخستين بارست اين آيه را مى‏شنوم.حالا چه بايد كرد؟

-معن بن عدى و عويم بن ساعده مى‏گويند سعد بن عباده با كسان خود به سقيفه رفته‏اند تا جانشين پيغمبر را بگزينند.ممكن است انصار با سعد بيعت كنند و از ما پيش بيفتند.معن مى‏گويد فتنه‏اى آغاز شده و شايد خدا آنرا بوسيله من بخواباند (4) تا دير نشده بايد به سقيفه برويم.

مردم!هر كس محمد را مى‏پرستد بداند او مرد و ديگر زنده نخواهد شد!هر كس خداى محمد را مى‏پرستد بداند او زنده است و هيچگاه نخواهد مرد!

بطرف سقيفه بنى ساعده:

در سقيفه بنى ساعده چه گذشت؟،داستانى است كه در كتاب زندگانى على (ع) از آن سخن خواهد رفت.داستانى است كه فراوان خوانده‏ايد و يا شنيده‏ايد.داستانى شگفت انگيز!مردمى كه در زير آن سقف فراهم آمدند چه گفتند و چه شنيدند،همه آشنايان بتاريخ اسلام مى‏دانند. حادثه‏اى است كه پس از گذشت چهارده قرن هنوز آثار آن در جهان اسلام باقى است.چرا چنين كردند؟بارها خوانده‏ايد و يا شنيده‏ايد:بيم تفرقه مسلمانان مى‏رفت.سخن قهرمان داستان اين بود كه فتنه‏اى آغاز شده و ممكن است‏خدا بدست او اين فتنه را بخواباند.اما اگر روزى يا ساعتى چند مى‏پائيدند و آنانرا هم كه در خانه عايشه مى‏گريستند،بدان جمع مى‏خواندند چه مى‏شد؟آيا فتنه تا آن حد نزديك شده بود كه نمى‏بايست‏يك روز هم صبر كرد؟ خدا مى‏داند.ممكن است تاريخ هم بداند.

 

 

 

پاسخ ابوبكر به دختر پيغمبر(ص)

«و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا» (1) .

در آن اجتماع كه نيمى مجذوب و نيمى مرغوب بودند،اين سخنان آتشين كه از دلى داغدار بر خاسته چه اثرى نهاده است؟خدا مى‏داند.تاريخ و سندهاى دست اول جز اشارت‏هاى مبهم چيزى ثبت نكرده است.اگر هم در ضبط داشته،در اثر دستكارى‏هاى فراوان بما نرسيده است. مسلما گفته‏هاى دختر پيغمبر،و همسر پسر عموى او در چنان مجمع بدون عكس العمل نبوده است.دخترى كه هر چه آن مردم در آنروز داشتند از بركت پدر او مادر او بود،پدرى كه ديروز مرده و امروز حق فرزندش را از وى گرفته‏اند.اگر در چنان جمع مهاجران صلحت‏خويش را در آن ديده‏اند كه خاموش باشند،انصار چنان نبوده‏اند.آنان ناخرسندى خود را در سقيفه نشان دادند،و اين خرده‏گيرى محرك خوبى بوده است.

اما آنان چه گفته‏اند،و چه شنيده‏اند،همزبان شده‏اند؟باعتراض برخاسته‏اند؟نمى‏دانيم.آيا تنها به افسوس و دريغ بسنده كرده‏اند،خدا مى‏داند.شايد گفته‏اند كارى است گذشته. حكومتى روى كارست و بايد او را تقويت كرد،و مصلحت مسلمانان در اين است كه اگر يكدل نيستند بارى يكزبان باشند،چه جز شهر مدينه از همه جا بوى سركشى به دماغ مى‏رسد.

اما چنانكه نوشته‏اند (2) ابو بكر در آن جمع پاسخ دختر پيغمبر را چنين داد (3) :

-دختر پيغمبر!پدرت غمخوار مؤمنان و بر آنان مهربان،و دشمن كافران و مظهر قهر يزدان بر ايشان بود.اگر نسب او را بجوئيم،او پدر تو است نه پدر ديگر زنان.برادر پسر عموى تو است نه ديگر مردان.در ديده او از همه خويشاوندان برتر،و در كارهاى بزرگ او را ياور بود.جز سعادتمند شما را دوست ندارد و جز پست نژاد تخم دشمنيتانرا در دل نكارد.

شما در آن جهان ما را پيشوا و به سوى بهشت رهگشاييد.من چه حق دارم كه پسر عمت را از خلافت‏باز دارم!اما فدك و آنچه پدرت به تو داده اگر حق تو است و من از تو گرفته‏ام ستمكارم.

اما ميراث،ميدانى پدرت گفته است:«ما پيمبران ميراث نمى‏گذاريم.آنچه از ما بماند صدقه است‏».

-اما خدا درباره دو تن از پيمبران گويد:«از من و از آل يعقوب ميراث مى‏برد» (4) و نيز گويد: «سليمان از داود ارث برد» (5) اين دو پيمبرند و ارث نهادند و ارث بردند.آنچه بارث نمى‏رسد پيمبرى است نه مال و منال.چرا ارث پدرم را از من مى‏گيرند.آيا در كتاب خدا فاطمه دختر محمد (ص) از اين حكم بيرون شده است؟اگر چنين آيه‏اى است‏بگو تا به پذيرم.

-دختر پيغمبر گفتار تو بينت است و منطق تو زبان نبوت.كسى را چه رسد كه سخن تو را نپذيرد؟و چون منى چگونه تواند بر تو خرده گيرد؟شوهرت ميان من و تو داورى خواهد كرد (6) .

اما ابن ابى الحديد عكس العمل خطبه را به صورتى ديگر نوشته است.وى نويسد ابو بكر در پاسخ سخنان زهرا (ع) گفت:

دختر پيغمبر!بخدا هيچيك از آفريدگان خدا را بيشتر از پدرت دوست نمى‏دارم!روزى كه پدرت مرد دوست داشتم آسمان بر زمين فرود آيد.بخدا دوست دارم عايشه بينوا شود و تو مستمند نباشى.چگونه ممكن است من حق همه را بدهم و درباره تو ستم كنم.تو دختر پيغمبرى!اين مال از آن پيغمبر نبود مال همه مسلمانان بود.پدرت آنرا در راه خدا مى‏داد!و نياز مردمان را بآن برطرف مى‏ساخت.پس از مرگ او من نيز مانند او رفتار خواهم كرد.

-بخدا سوگند هيچگاه با تو سخن نخواهم گفت.

-بخدا سوگند از تو دست‏بر نخواهم داشت.

-بخدا سوگند ترا نفرين مى‏كنم.

-بخدا سوگند در حق تو دعا نمى‏كنم (7) .

و نيز ابن ابى الحديد از محمد بن زكريا حديث كند كه چون ابو بكر خطبه دختر پيغمبر را شنيد بر او گران آمد.پس به منبر رفت و گفت:

مردم چرا بهر سخنى گوش مى‏دهيد؟!چرا در روزگار پيغمبر چنين خواست‏هائى نبود؟!هر كس از اين مقوله چيزى شنيده بگويد.هر كس ديده گواهى دهد.روباهى را ماند كه گواه او دم اوست مى‏خواهد فتنه خفته را بيدار كند.از درماندگان يارى مى‏خواهند.از زنان كمك مى‏گيرند.ام طحال (8) را مانند كه بدكارى را از همه چيز بيشتر دوست داشت.من اگر بخواهم مى‏گويم و اگر بگويم آشكار مى‏گويم!ليكن چندانكه مرا واگذارند خاموش خواهم بود.

شما گروه انصار!سخن نابخردان شما را شنيدم!شما بيشتر از ديگران بايد رعايت فرموده پيغمبر را بكنيد!چه شما بوديد كه او را پناه داديد و يارى كرديد.من دست و زبانم را از كسى كه سزاوار مجازات نباشد كوتاه خواهم داشت.

پس از اين سخنان بود كه دختر پيغمبر بخانه بازگشت.ابن ابى الحديد گويد:

اين سخنان را بر نقيب ابو يحيى،بن ابو زيد بصرى خواندم و گفتم:

-ابو بكر به چه كسى كنايه مى‏زند؟

-كنايه نمى‏زند بصراحت مى‏گويد.

-اگر سخن او صريح بود از تو نمى‏پرسيدم.خنديد و گفت:

-مقصودش على است.

-روى همه اين سخنان تند به على است؟

-بله!پسركم!حكومت است!

-انصار چه گفتند؟

-از على طرفدارى كردند.اما او ترسيد فتنه برخيزد و آنانرا نهى كرد. (9)

براستى در آنروز خليفه وقت چنين سخنانى گفته است؟آيا فاطمه (ع) در مسجد حاضر بوده و شنيده است كه به شوهر وى،پسر عموى پيغمبر و نخستين مسلمان،چنين بى حرمتى روا داشته‏اند؟آيا درايت،كاردانى و مصلحت انديشى رخصت مى‏داده است كه خليفه در مجمع مسلمانان چنان سخنانى بگويد؟و اگر اين سخنان گفته شده عكس العمل آن در حاضران چه بوده است؟پذيرفته‏اند؟باعتراض برخاسته‏اند؟خاموش نشسته‏اند؟آيا مى‏توان گفت اين كلمات بر ساخته است.ابن ابى الحديد و نقيب بصرى شيعه نبودند،پس از اين گفتگوها تنها از طريق شيعه ضبط نشده.آيا نمى‏توان گفت معتزليان چنين داستانى را ساخته و به خليفه نسبت داده‏اند؟البته نه.آنان در اين كار چه سودى داشته‏اند؟اما اگر آنروز سخنانى باعتراض در ميان آمده،و هيچ بعيد نيست كه گفته شده باشد،بايد گفت ممانعت از پيدا شدن مخالفت‏هاى بعدى موجب بوده است كه قدرت مركزى مقابل هر كس باشد شدت عمل نشان دهد؟

اگر نتوان براى هر يك از اين پرسش‏ها پاسخى قطعى يافت‏يك نكته روشن است و آن اينكه مرگ پيغمبر براى مسلمانان آزمايشى بزرگ بود.قرآن از پيش،مسلمانان را بدين آزمايش متوجه ساخت كه:اگر محمد بميرد يا كشته شود مبادا شما بگذشته ديرين خود برگرديد.

دست‏دركاران سياست و همفكران آنان براى آنچه در آنروزها گفته و كرده‏اند دليل‏ها نوشته و مى‏نويسند.مى‏خواهند آنها را با مصلحت مسلمانان هماهنگ سازند:وحدت كلمه بايد حفظ شود.اگر گروههائى به مخالفت‏با حكومت تازه برخيزند،قدرت مركزى را ناتوان خواهند كرد. بهر صورت كه ممكن است‏بايد آنانرا به جمع مسلمانان برگرداند.ابو سفيان دشمن ديرين اسلام در كمين است و توطئه را آغاز كرده.گاهى بخانه عباس و گاهى بخانه على مى‏رود. مى‏خواهد اين دو خويشاوند پيغمبر را به مخالفت‏با خليفه بر انگيزد.اگر ابو سفيان موفق گردد و در داخل مدينه نيز دو دستگى پيش آيد و انصار مقابل مهاجران بايستند،آشوبى بزرگ برخواهد خاست.سعد بن عباده رئيس طائفه خزرج چشم بخلافت دوخته است.هنوز با خليفه بيعت نكرده.انصار خود را براى رهبرى مسلمانان سزاوارتر از مهاجران مى‏دانند.اگر در آغاز كار، حكومت‏سخت نگيرد هر روز از گوشه‏اى بانگى خواهد برخاست (10) .

اين توجيه‏ها و مانند آن از همان روزهاى نخستين تا امروز صدها بار مكرر شده است. عبارت‏ها گوناگون،و معنى يكى است.آنچه مسلم است اينكه كمتر انسانى مى‏تواند با تغيير شرايط سياسى و اقتصادى منطق خود را تغيير ندهد،و آنرا با وضع حاضر منطبق نسازد. چنانكه در جاى ديگر نوشته‏ام (11) مى‏توان گفت آنروز كه آن گروه چنين كارها را روا شمردند، بزعم خود صلاح مسلمانان را در آن ديدند.اما اين صلاح انديشى بصلاح مسلمانان بود يا نه؟ خود بحثى است.

بگمان خود مى‏خواستند،اختلاف پديد نشود و فتنه بر نخيزد و يا لا اقل كردار خود را چنين توجيه مى‏كردند.اما چنانكه نوشتيم،اگر در اجتماعى اصلى مسلم (بهر غرض و نيت كه باشد) دگرگون شد،دستاويزى براى آيندگان مى‏شود.و آن آيندگان متاسفانه از خود گذشتگى گذشتگان را ندارند.و اگر داشتند مسلما امروز تاريخ مسلمانى رنگ ديگرى داشت.

نوشته‏اند چون دختر پيغمبر آن گفتار را در پاسخ خود شنيد دل آزرده و خشمناك بخانه رفت و به شوهر خود چنين گفت:

پسر ابو طالب تا كى دست‏ها را بزانو بسته‏اى و چون تهمت زدگان در گوشه خانه نشسته‏اى؟ مگر تو نه همان سالار سر پنجه‏اى؟چرا امروز در چنگ اينان رنجه‏اى؟پسر ابو قحافه پرده حرمتم را دريد و نان خورش بچه‏هايم را بريد!آشكارا بدشمنى من برخاست و از لجاجت چيزى نكاست!چندانكه ديگر مهاجر و انصار در يارى من نكوشيدند،و ديده حمايت از من پوشيدند.نه يارى دارم نه مدد كارى!خشم خوار رفتم و خوار برگشتم. آنروز زبون شدى كه از مرتبه بالا به دون شدى!ديروز شيران را در هم شكستى چرا امروز در بروى خود بستى؟من گفتم آنچه دانستم.ليكن چيره شدن بر آنان نتوانستم (12) .

كاش لختى پيش از اين خوارى مى‏مردم،و بر خطائى كه رفت دريغ نمى‏خوردم.اگر سخن به تندى گفتم،يا از اينكه مرا يارى نمى‏كنى بر آشفتم خدا عذر خواه من باشد!واى بر من كه پشتم شكست و ياورم رفت از دست،بخدا شكايت مى‏برم،و از پدرم حمايت مى‏خواهم،خدايا دست تو بالاى دست‏هاست!

على (ع) در پاسخ او گفت:

-دختر صفوت عالميان!و يادگار مهتر پيمبران!غم مخور كه واى نه براى تو است،براى دشمن ژاژخاى تو است!من از روى سستى در خانه ننشستم،و آنچه توانستم بدرستى بكار بستم.اگر نانخورش مى‏خواهى روزى تو مضمون است و آنكس كه آنرا تعهد كرده مامون!

-بخدا واگذار!

-بخدا واگذاشتم! (13)

اين گفتگو را ابن شهر آشوب بدون ذكر سند در مناقب آورده (14) و با اختلافى مختصر در بحار (15) ديده مى‏شود.آيا چنين گفتگوئى بين دختر پيغمبر و امير المؤمنين رخ داده است؟چگونه چنين چيزى ممكن است؟شيعه براى اين دو بزرگوار مقام عصمت قائل است.مى‏توان پذيرفت دختر پيغمبر اين چنين شوهرش را سرزنش كند؟آنهم براى نانخورش بچگانش؟ بديهى است كه مى‏توان براى اين پرسش پاسخى نوشت،و گفته‏ها را توجيه كرد.اما اگر كار توجيه و پاسخ پرسش به بحث‏هاى منطقى و استدلال‏هاى دور و دراز بكشد،نتيجه آن بدينجا منتهى مى‏شود كه قدرت منطق كدام يك از دو طرف بيشتر باشد.يا چگونه بتواند روايات را به سود منطق خويش معنى و يا تاويل نمايد.چنين روش از حدود وظيفه پژوهندگان تاريخ بيرونست.

آنچه مى‏بينم اينست كه گفتار منسوب به دختر پيغمبر پر از آرايش معنوى و لفظى است،از استعاره،تشبيه،كنايه،طباق،سجع.اگر خطبه از چنين آرايش‏ها برخوردار باشد زيور آنست، سخنى است كه براى جمع گفته مى‏شود.بايد در دل شنونده جا كند.در چنين گفتار خطيب در عين حال كه بمعنى توجه دارد به زيبائى آن،و نيز بآرايش لفظ بايد توجه داشته باشد.اما گفتگوى گله آميز زن و شوى چرا بايد چنين باشد؟مگر دختر پيغمبر مى‏خواست قدرت خود را در سخنورى به شوى خويش نشان دهد؟بهر حال بقول معروف در اين اگر مگرى مى‏رود و حقيقت را خدا مى‏داند.


پى‏نوشتها:

1.و كسى كه بگذشته خود باز گردد زيانى بخدا نمى‏رساند (آل عمران:144)

2.بلاغات النساء.

3.قسمتى از اين پاسخ مسجع است‏بدين جهت در ترجمه هم سجع رعايت‏شده است.

4.يرثنى و يرث من آل يعقوب-مريم:7.

5.و ورث سليمان داود-النحل:17.

6.بلاغات النساء.چاپ بيروت ص 31-32.

7.شرح نهج البلاغة ص 214.

8.زن روسپى كه در عصر جاهليت‏بوده است.

9.شرح نهج البلاغه ج 16 ص 214-215.

10.و نگاه كنيد به فاطمة الزهرا-عباس عقاد ص 57.

11.پس از پنجاه سال ص 31 چاپ دوم.

12.يا بن ابى طالب اشتملت‏شملة الجنين.و قعدت حجرة الظنين.نقضت قادمة الاجدل. فخاتك ريش الاعزل.هذا ابن ابى قحافة يبتزنى نحلة ابى.و بليغة ابنى.لقد اجهر فى خصامى.و الفيته الدفى كلامى.حتى حبسنى قتيلة نصرها.و المهاجرة وصلها.و غضت الجماعة دونى طرفها فلا دافع و لا مانع-خرجت كاظمة.وعدت راغمة.اضرعت‏حدك يوم اضعت‏خدك. افترست الذئاب و استرشت التراب.ما كففت قائلا و لا اغنيت‏باطلا و لا خيار لى.

13.ليتنى مت قبل هنيتى و دون ذلتى.عذيرى الله منك عاديا و منك حاميا.و يلاى فى كل شارق.ويلاى مات العمد.و وهنت العضد.و شكواى الى ابى و عدواى الى ربى.اللهم انت اشد قوة. فاجابها امير المؤمنين:لا ويل لك.بل الويل لشانئك.نهنهى عن وجدك يابنة الصفوة.و بقية النبوة.فما ونيت عن دينى و لا اخطات مقدورى فان كنت تريدين البلغة فرزقك مضمون.و كفيلك مامول و ما اعد لك خير مما قطع عنك.فاحتسبى الله!فقالت‏حسبى الله و نعم الوكيل.

14.ج 2 ص 208.15.ج 43 ص 148.

درآستانه‏ ملكوت

«و ان للمتقين لحسن مآب جنات عدن مفتحة لهم الابواب‏» (1)

(ص 49-50)

دختر پيغمبر چند روز را در بستر بيمارى بسر برده؟درست نمى‏دانيم،چند ماه پس از رحلت پدر زندگانى را بدرود گفته؟،روشن نيست.كمترين مدت را چهل شب (2) و بيشترين مدت را هشت ماه نوشته‏اند (3) و ميان اين دو مدت روايت‏هاى مختلف از دو ماه (4) تا هفتاد و پنج روز (5) ، سه ماه (6) ،و شش ماه (7) است.

اين همه اختلاف،و اين همه روايت‏هاى گوناگون چرا؟از اين پيش نوشتيم كه در چنان سالها، تاريخ حادثه‏ها از خاطر يكى بذهن ديگرى انتقال مى‏يافت.و چه كسى مى‏تواند ادعا كند كه همه اين ناقلان از اشتباه بر كنار بوده‏اند.و اين در صورتى است كه موجبات ديگر در كار نباشد. اما مى‏دانيم كه در آن روزهاى پرآشوب،از يكسو دسته‏بندى‏هاى سياسى هنوز قوت خود را از دست نداده بود،و از سوى ديگر مسلمانان سرگرم جنگ در داخل سرزمين اسلام بودند در چنين شرايط كدام كس پرواى ضبط تاريخ درست‏حوادث را داشت؟بر فرض كه هيچيك از اين دو عامل دخالتى در اين روى داد نداشته باشد،بدون شك دسته‏هاى سياسى كه پس از اين تاريخ روى كار آمدند تا آنجا كه توانسته‏اند تاريخ حادثه‏ها را دستكارى كرده‏اند.

بارى به نقل مجلسى از دلائل الامامه در اين بيمارى بود كه دو تن صحابى پيغمبر ابو بكر و عمر خواستار ديدار او شدند.اما دختر پيغمبر رخصت اين ديدار را نمى‏داد.على (ع) گفت من پذيرفته‏ام كه تو بآنان اجازت ملاقات دهى.فاطمه گفت‏حال كه چنين است‏خانه خانه تو است (8) هر چند ابن سعد نوشته است ابو بكر چندان با دختر پيغمبر سخن گفت كه او را خشنود ساخت (9) اما ظاهرا از اين ملاقات نتيجه‏اى كه در نظر بود بدست نيامد.دختر پيغمبر بآنان گفت نشنيديد كه پدرم فرمود فاطمه پاره تن من است هر كه او را بيازارد مرا آزرده است؟ گفتند چنين است!فاطمه گفت‏شما مرا آزرديد و من از شما ناخشنودم (10) و آنان از خانه او بيرون رفتند.بخارى در صحيح نويسد:پس از آنكه دختر پيغمبر ميراث خود را از خليفه خواست و او گفت از پيغمبر شنيدم كه ما ميراث نمى‏گذاريم زهرا ديگر با او سخن نگفت تا مرد (11) .

در واپسين روزهاى زندگى،اسماء دختر عميس را كه از مهاجران حبشه و از نزديكان وى بود طلبيد.چنانكه نوشتيم اسماء نخست زن جعفر بن ابى طالب بود،چون جعفر در نبرد مؤته شهيد شد به ابو بكر بن ابى قحافه شوهر كرد.دختر پيغمبر به اسماء گفت:

-من خوش نمى‏دارم بر جسد زن جامه‏اى بيفكنند و اندام او از زير جامه نمايان باشد.

-من در حبشه چيزى ديدم،اكنون صورت آنرا به تو نشان مى‏دهم.سپس چند شاخه تر خواست.شاخه‏ها را خم كرد.پارچه‏اى بروى آن كشيد.دختر پيغمبر گفت:

-چه چيز خوبى است.نعش زن را از نعش مرد مشخص مى‏سازد.چون من مردم تو مرا بشوى! و نگذار كسى نزد جنازه من بيايد. (12)

در آخرين روز زندگانى آبى خواست.بدن خود را نيكو شست و شو داد جامه‏هاى نو پوشيد و به غرفه خود رفت.خادمه خويش را گفت تا بستر او را در وسط غرفه بگستراند.سپس روى به قبله دراز كشيد دست‏ها را بر گونه‏هاى نهاد و گفت من همين ساعت‏خواهم مرد (13) بنقل علماى شيعه،شوهرش على (ع) او را شست و شو داد.ابن سعد نيز همين روايت را اختيار كرده است (14) .ليكن چنانكه نوشتم ابن عبد البر گويد دختر پيغمبر اسماء را گفت تا متصدى شست و شوى او باشد.و گويا اسماء در شست و شوى فاطمه (ع) با على عليه السلام همكارى داشته است.

ابن عبد البر نوشته است چون دختر پيغمبر زندگانى را بدرود گفت،عايشه خواست‏به حجره او برود اسماء طبق وصيت او را راه نداد.عايشه شكايت‏به پدر برد كه:

-اين زن خثعميه (15) ميان من و دختر پيغمبر در آمده است و نمى‏گذارد من نزد جسد او بروم. بعلاوه براى او حجله‏اى چون حجله عروسان ساخته است.ابو بكر در حجره دختر پيغمبر آمد و گفت:

-اسماء چرا نمى‏گذارى زنان پيغمبر نزد دختر او بروند؟چرا براى دختر پيغمبر حجله ساخته‏اى؟

-زهرا بمن وصيت كرده است كسى بر او داخل نشود-چيزى را كه براى نعش او ساخته‏ام، وقتى زنده بود باو نشان دادم و بمن دستور داد مانند آنرا برايش بسازم.

-حال كه چنين است هر چه بتو گفته چنان كن (16) .

ابن عبد البر نوشته است نخستين كس از زنان كه در اسلام براى او بدين سان نعش ساختند فاطمه (ع) دختر پيغمبر (ص) بود.سپس مانند آنرا براى زينب بنت جحش (زن پيغمبر) آماده كردند.

 

براى عبرت تاريخ

بخدا سوگند!اگر پاى در ميان مى‏نهادند،و على را در كارى كه پيغمبر بعهده او نهاد مى‏گذاردند،آسان آسان آنانرا براه راست مى‏برد و حق هر يك را بدو مى‏سپرد...

اگر چنين مى‏كردند،درهاى رحمت از زمين و آسمان بر روى آنان مى‏گشود.اما نكردند...

و آنچه نبايد بكنند كردند.اكنون لختى بپايند!و ببينند چه آشوبى برخيزد و چه خونها بريزد.. .!

(از سخنان دختر پيغمبر در بستر مرگ) .

عربهاى ‏قحطانى ‏و عدنانى

از روزى كه دختر پيغمبر (ص) اين سخنان گله آميز را در بستر بيمارى بزنان انصار گفت، بيش از يك ربع قرن نگذشت كه عربستان آرام و متحد،به سرزمين آشوب و شورش مبدل گشت.دشمنى‏هاى روزگاران پيش از اسلام،كه مدت بيست‏سال و بيشتر فراموش شده بود،و يا مجالى براى خودنمايى نمى‏يافت آشكار شد.دوران امتيازهاى قبيله‏اى و نژادى تجديد گرديد.دو دستگى و بلكه چند دستگى چهره زشت‏خود را نمايان ساخت.ديگر بار قحطانى و عدنانى روى در روى هم ايستادند،و چنان بهم افتادند كه گوئى‏«ايام العرب‏» (1) از نو زنده گشته است.اما مردم جز نژاد عرب كه باميد رحمت و يا دريافت نعمت مسلمان شده،و از سرزمين‏هاى خارج از جزيره خود را به شهرهاى عراق چون كوفه و بصره و يا سرزمين‏هاى شمالى رسانده بودند،و هر دسته‏اى يا خانواده‏اى در تعهد قبيله‏اى بسر مى‏برد،چون بدانچه مى‏خواستند نرسيدند و يا آنچه را بدان گرويده بودند،نديدند،از بازار گرم و يا آشفته استفاده كرده بدسته بندى پرداختند،و يا در پى دسته‏هايى افتادند كه سود خود را در كنار آنان مى‏ديدند. در اين كتاب بارها از قحطانى و عدنانى نامى بميان آمده و در يك دو جا باختصار درباره آنان توضيحى داده شده است.براى آنانكه در تاريخ اسلام تتبعى دارند،معنى دو واژه،و مقصود از آن روشن است.اما ممكن است همه خوانندگان غرض نويسنده را ندانند يا در دانستن رابطه اين دو واژه با موضوع مورد بحث در مانند،پس بجاست كه از اين دو گروه با تفصيل بيشترى سخن گفته شود.

اگر به نقشه عربستان نگاهى بيفكنيد،در منتهى اليه جنوبى اين شبه جزيره،منطقه‏اى ثلث‏شكل را مى‏بينيد كه ضلع شرقى آنرا ساحل درياى عرب و ضلع غربى را ساحل درياى سرخ تشكيل مى‏دهد هر گاه خطى از ظهران (در غرب) به وادى حضر موت (در شرق) رسم كنيم كه ضلع سوم اين مثلث‏باشد در داخل اين محدوده قطعه‏اى قرار خواهد گرفت كه در قديم آنرا عربستان خوش بخت‏يا يمن مى‏ناميده‏اند و امروز دو يمن شمالى و جنوبى را در بر دارد.

قرن‏ها پيش از ظهور دين اسلام اين منطقه بخاطر موقعيت مناسب جغرافيائى و برخوردارى از بارانهاى فراوان موسمى،سبز و حاصلخيز بوده است.مردم آن در كار كشاورزى و بهره‏بردارى از زمين و محصول آن مهارتى بسزا داشته‏اند.مال التجاره معروف اين منطقه (كندر) پس از گذشتن از جاده معروف بخور،از راه بندر صور و صيدا و خليج عقبه به اروپا مى‏رفت،و در معبدهاى آن منطقه بمصرف مى‏رسيد،و از اين راه درآمد سرشارى نصيب مردم ساكن جنوب عربستان مى‏گرديد.پيداست كه در دسترس بودن مايه زندگى (آب) و مساعدت هوا و آمادگى داشتن زمين براى ببار آوردن محصول‏هاى متنوع مردم را جذب مى‏كند.جذب مردم موجب تراكم جمعيت مى‏گردد و تراكم جمعيت‏سبب ايجاد ساختمان و زندگانى مستقر از خانه گرفته تا دهكده و دهستان و شهرهاى بزرگ و كوچك.و لازمه اين چنين زندگى رفاه و آسايش و بوجود آمدن تمدن،و قانون و حكومت و دولت است كه از مظاهر اين چنين زندگانى است.

در نتيجه وجود اين عامل‏هاى گوناگون است كه مى‏بينيم از هزاره دوم پيش از ميلاد مسيح تا سده چهارم ميلادى دولت‏هائى چون معين،قتبان،سبا و حمير در اين منطقه تاسيس شده و گاه دامنه حكومت‏خود را تا منطقه‏هاى دور دست گسترده‏اند.و باز طبيعى است كه به بينيم مردمى كه اين چنين زندگانى مى‏كنند،صحرانشين خانه بدوش را نا متمدن بخوانند و بدو كم اعتنا و يا بى‏اعتنا باشند.

در مقابل جنوب يا عربستان خوشبخت،شمال يا صحراى خشك و سوزان قرار دارد، سرزمينى غير قابل زراعت،و با درياهاى شن پهناور،و وادى‏هاى بريده از يكديگر،مردم چنين منطقه چنانكه نوشتيم پى در پى در حركت‏اند و ناچار از تلاش براى زنده ماندن.

زندگانى در صحرا و حركت از نقطه‏اى به نقطه ديگر بيابانگرد را خود خواه و خودبين،بى اعتنا به شهر و مقررات شهرنشينى بار مى‏آورد.تا آنجا كه بكلى از شهر گريزان است و اگر روزى بحكم اجبار از صحرا به شهر بيايد و ناچار باشد خود را بآداب شهرنشينان مقيد سازد، شهرى و شهرنشينى را بباد مسخره مى‏گيرد.

نزديك بدو قرن قبل از ظهور اسلام،زندگانى اجتماعى مردم شبه جزيره تحولى بزرگ بخود ديد.در جنوب بخاطر ويرانى سدهاى آبيارى و هجوم بيگانگان،مردم دسته دسته اقامتگاههاى خود را ترك گفتند.دسته‏اى رو به شمال نهادند و در جاهائى كه براى زندگانى آنان مناسب بود ساكن گرديدند.از ميان اين مهاجران دسته‏اى هم شهر يثرب را بخاطر داشتن كاريزها و قنات‏ها پسنديدند.

زندگانى صحرانشينان نيز دستخوش تحول گرديد.بر اثر تغييرهائى كه در بندرها و راه كاروان رو پديد آمد،بازرگانان براى سلامت رساندن كالا ناچار به گرفتن بدرقه شدند.گروهى از صحرانشينان بخدمت اين بازرگانان در آمدند و رساندن مالهاى تجارتى را از نقطه‏اى به نقطه ديگر عهده‏دار گشتند.در نتيجه نقاطى كه براى باراندازى و بار افكنى مناسب مى‏نمود در سر راه كاروان رو پديد آمد.بر اثر اين تغيير اجتماعى دسته‏اى از شيوخ هم خود بكار بازرگانى و داد و ستد پرداختند.از نقاطى كه براى كار اين مردم مساعد مى‏نمود شهر مكه بود كه در شصت كيلومترى درياى سرخ قرار داشت.

مكه علاوه بر امتياز جغرافيائى موقعيت مذهبى را نيز دارا بود.و خانه كعبه هر سال يكبار مركز اجتماع زائران مى‏گرديد.اين دو موقعيت‏سبب شد كه بيابان نشين‏ها بدين شهر جذب شوند.بدين ترتيب مى‏بينيم كه سالها پيش از ظهور اسلام،ساكنان مكه را عربهاى شمالى تشكيل دادند،همان عرب‏هاى خودخواه و سركش و بى اعتنا به زندگانى پايدار،و بخصوص كشاورزى.هر دو دسته عرب شمالى و جنوبى خود را از نژاد اسماعيل پسر ابراهيم (ع) پيغمبر مى‏دانند و هر دسته براى خويش نسب نامه دارد يا بهتر بگوئيم نسب نامه‏اى ساخته است.

آنچنانكه اين نسب نامه‏ها نشان مى‏دهد اين دو دسته در نياى بزرگ-عدنان و قحطان-از يكديگر جدا مى‏شوند.

پس آنچنانكه اين دو دسته از نظر وضع اجتماعى در مقابل هم قرار داشت و هر يك زندگانى ديگرى را تحقير مى‏كرد،از جهت نژادى هم هر دسته خود را وارث بحق اسماعيل مى‏ديد و ديگرى را غاصب مى‏شمرد.با اينكه هر يك از اين دو دسته به قبيله‏ها و تيره‏ها و خاندان‏هاى متعدد تقسيم شده است،هيچگاه پيوند خويش را فراموش نكرده‏اند.

بسا كه تيره‏ها و قبيله‏هاى قحطانى و يا عدنانى درون خود درگيرى و جنگ داشته و بيكديگر حمله مى‏برده‏اند اما همينكه يكى از دو گروه بزرگ قحطانى يا عدنانى مورد حمله بيگانه قرار مى‏گرفته است،گروههاى كوچك دشمنى‏ها را فراموش كرده برابر گروه مهاجم متحد مى‏شده‏اند.

مثلا ممكن بوده است همدان و قضاعه سالها با يكديگر نبرد كنند،اما اگر ناگهان تيره ربيعه بيكى از اين دو قبيله حمله مى‏برد،آنان جنگ با يكديگر را ترك كرده و بهم مى‏پيوسته‏اند و با ربيعه مى‏جنگيده‏اند.در عرب مثلى است:«من روياروى برادرم و پسر عمويم ايستاده‏ام و من و پسر عمويم روياروى بيگانه‏».

چنانكه نوشتيم عرب‏هاى عدنانى يا عرب‏هاى منطقه شمال بحكم ضرورت و تلاش براى ادامه زندگى پيوسته در حركت‏بودند و در اين گردش ناگزير از درگيرى و غارت و كشتار. گفتيم كه صحرا بفرزند خود دو درس مى‏دهد:با آنكه روى در روى تو ايستاده است‏بجنگ.و از آنكه وابسته بتو است-خويشاوند يا پناه آورنده-دفاع كن.اين خوى همانست كه از آن به تعصب و يا عصبيت تعبير كرده‏اند و قرآن كريم آنرا «حميت جاهلى‏» (3) مى‏خواند بر اثر اين تربيت،صحرانشين خود را از هر قيد و بندى آزاد مى‏داند.بزندگى روستائى و شهرى پوزخند مى‏زند.كار و كوشش را كه شهرنشينان و روستائيان شعار خود مى‏دانند ننگ مى‏شمارد. مردمى كه از آغاز قرن پنجم ميلادى بخاطر موقعيت‏شهر مكه در آنجا گرد آمدند از اين جنس مردم بودند،قصى بن كلاب رياست‏شهر را از دست مهاجران جنوبى (خزاعه) خارج كرد و تيره خود (قريش) را كه در بيابان‏ها و دره‏هاى خارج مكه مى‏زيستند به شهر در آورد و كار اداره مكه بدست عدنانيان (عرب‏هاى شمالى) افتاد.و آنان با آنكه بازرگانى را پيشه ساختند و يا حمايت كاروان‏ها را عهده‏دار شدند خوى و خصلت ديرين را فراموش نكردند. مخصوصا هم چشمى و رقابت و بلكه دشمنى با دسته قحطانيان يعنى عرب‏هاى جنوبى را پس،طبيعى است كه مردم مكه با مردم مدينه ميانه خوشى نداشته باشند.

چنانكه مى‏دانيد دعوت به دين اسلام نخست در مكه آغاز شد،شهرى كه اداره آن در ست‏شيوخ و رؤساى دسته عدنانى بود.رسول اكرم سيزده سال اين مردم را بخداپرستى خواند،اما گروهى كه بدو گرويدند ستمديدگان،محرومان و يا طبقات فرو دست‏بودند.از آن گردنكشان مال اندوز و از آن مهتران زير دست آزار نه تنها كسى روى موافق بوى نشان نداد، بلكه تا آنجا كه توانستند از آزار او و پيروانش دريغ نكردند.در مقابل،همينكه آوازه اين دين به يثرب رسيد،مردم اين شهر با پيغمبر پيمان بستند و او را به شهر خود خواندند.از اين تاريخ مردم اين شهر كه بعدا«مدينة الرسول‏»و سپس به تخفيف مدينه خوانده شد انصار لقب گرفتند و آنان كه در مكه مسلمان شدند و به يثرب آمدند مهاجر خوانده شدند.

البته فراموش نكرده‏ايم كه بيشتر اين مهاجران عدنانيان و يا در حمايت عدنانيان بودند.

همينكه مهاجران در يثرب اقامت جستند،پيغمبر در ماههاى نخستين هجرت ميان آنان و انصار عقد برادرى بست و بدين ترتيب قحطانيان و عدنانيان برادر اسلامى شدند.اين پيوند،و الفتى كه بدنبال داشت كينه‏توزى دو دسته را ظاهرا از ميان برد و ما در قرآن كريم مى‏خوانيم كه:

«و اذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا» (4)

اما آيا براستى ممكن بود دشمنى‏هائى كه در طول چند صد سال از نسلى به نسل ديگر بارث رسيده است در فاصله دهسال بكلى از ميان برود؟و اگر تنى چند آن قدر خود را به خوى اسلامى بيارايند كه خوى جاهلى را بكلى ريشه‏كن سازند،براى همگان ميسر است كه از چنين تربيتى برخوردار باشند؟.متاسفانه پاسخ اين پرسش منفى است.تتبع در تاريخ اسلام نشان مى‏دهد كه حتى در دوران زندگانى پيغمبر با آنكه هر دو دسته مهاجر و انصار تحت تربيت مستقيم او بودند و موعظت‏هاى او را بگوش خويش مى‏شنيدند،گاهى كه براى آنان فرصت مناسب دست مى‏داد از نازش به تبار خويش و نكوهش خصم خود دريغ نمى‏كردند.

و گاه مى‏شد كه هر يك از دو عدنانى و يا دو قحطانى كه از دو تيره بودند هنگام مشاجره به سنت عصر پيش از اسلام،نسب يكديگر را خوار بشمارند.

نوشته‏اند روزى بين مغيرة بن شعبه و عمرو بن عاص گفتگوئى در گرفت مغيره عمرو را دشنام داد عمرو گفت‏«هصيص‏»كجاست؟ (نياى خود را بنام خواند) پسر او عبد الله گفت‏«انا لله و انا اليه راجعنون‏»پدر براه جاهليت رفتى!و گويند عمرو بخاطر اين كار سى بنده آزاد كرد (5) در روز فتح مكه سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج كه پيشاپيش مردم خود مى‏رفت هنگام در آمدن به شهر،بانگ برداشت كه امروز خونها ريخته مى‏شود!امروز حرمت‏ها شكسته مى‏شود (6) او بگمان خود مى‏خواست دوره رياست عدنانيان را پايان يافته اعلام كند و شكوه انصار يعنى طائفه قحطانى را برخ آنان بكشد.و انتقام چندين ساله را بگيرد.رسول اكرم تحمل اين مفاخره را بر نتافت و به على عليه السلام فرمود برو!و پرچم را از سعد بگير!و مگذار كه اين سخنان نادرست را بگويد كه‏«امروز روز مرحمت است‏».

اگر پس از جنگ حنين كه آخرين نبرد در داخل شبه جزيره عربستان در عهد پيغمبر بود، ساليانى چند سايه پيغمبر (ص) بر سر اين مردم گسترش مى‏يافت و همه آنان كه مسلمانانى را پذيرفتند كم و بيش از بركت تربيت او برخوردار مى‏شدند،و نسل حاضر،اين تربيت را به نسل بعد منتقل مى‏ساخت،مسلما در پناه تعليمات اسلامى و برادرى دينى و عدالت اجتماعى ريشه آن همچشمى‏ها و برترى فروشى‏ها خشك مى‏شد.و هر دو طائفه مى‏دانستند بايد براى پيش رفت‏يك كلمه (توحيد) بكوشند.اما متاسفانه هنگامى كه عموم قبيله‏هاى پراكنده متوجه شدند،دوره مهترى قبيله‏اى پايان يافته است و آنان بايد جنگ با يكديگر را كنار بگذارند و از حكومتى كه بنام خدا در مدينه تاسيس شده اطاعت كنند،رسول خدا بجوار پروردگار رفت.

مى‏دانيم كه حكومت اسلامى بر پايه دين تاسيس شد.رئيس حكومت را مردم انتخاب نكردند، بلكه خدا او را به پيغمبرى فرستاد.آنچه مى‏گفت وحى آسمانى و گفته خدا بود (جز در آنجا كه راى ياران خود را بخواهد و به پذيرد) پس از مرگ رسول اكرم كه دوره نبوت خاتمه يافت،اگر رياست مسلمانان بدست نژاد خاصى سپرده نمى‏شد،و اگر ملاك امتياز،تنها قريشى بودن معرفى نمى‏گرديد،و اگر وصيت پيغمبر را ناديده نمى‏گرفتند،مسلما يا مطمئنا مجالى نمى‏ماند كه انصار برترى فروشى كنند و سرانجام به مصالحه راضى شوند كه از ما اميرى و از عدنانيان هم اميرى.

چنانكه مى‏دانيم در اينجا هم باز عامل دينى (روايت منقول از پيغمبر) بود كه بدعوى انصار پايان داد و ابو بكر گفت از پيغمبر شنيدم كه رئيس بايد از تيره قريش باشد.

بهر حال اين نخستين مزيتى بود كه پس از پيغمبر نصيب گروه شمالى گرديد.قريش كه در حجة الوداع با خطبه كوتاه رسول اكرم همه امتيازهاى خود را از دست داده بود (7) و با ديگر تيره‏ها در يك صف قرار گرفت،براى خويش جاى پايى يافت و انصار يعنى قحطانيان را زير دست‏خود در آورد،با اين همه در خلافت ابو بكر چون از يكسو مسلمانان مشغول سركوبى مرتدان بودند،و از سوى ديگر هنوز حكومت،سازمان منظمى نيافته بود،يا لااقل منصب‏هاى دولتى درآمد و يا امتيازى نداشت،نشانه درگيرى دو طائفه بروشنى ديده نمى‏شود.

در خلافت عمر كه فرمانداران او حكومت‏شهرهاى بزرگ را بدست گرفتند و رقم درآمد خزانه عمومى (بيت المال) از بركت غنيمت‏هاى جنگى و خراج و جزيه ايران و روم بالا رفت، ياست‏خشونت آميز خليفه تا حد ممكن توازن بين دو دسته را برقرار مى‏داشت.اگر كومت‏يك شهر را بدست عدنانيان مى‏سپرد،حكومت‏شهر ديگر به قحطانيان سپرده مى‏شد. اما هنوز يك ربع قرن از ماجراى سقيفه نگذشته بود كه نه تنها قريش و عدنانيان كارهاى بزرگ را عهده‏دار شدند،سيل درآمد عمومى هم بخانه آنان سرازير گرديد.مروان بن حكم، معاوية بن ابى سفيان،طلحة بن عبيد الله،زبير بن عوام،عبد الرحمان بن عوف و يعلى بن اميه هر يك به پول آنروز ميليونها درهم و دينار ذخيره كردند.قريش و فرزندان اميه بدين امتياز هم قناعت ننمودند،كوشيدند تا آنجا كه ممكن است دست جنوبيان را از كارهاى بزرگ كوتاه كنند.

نوشته‏اند مردى از بنى جفنه نزد عثمان آمد و گفت مگر در خاندان شما كودكى نيست كه او را به حكومت‏بگماريد،اين پير يمانى (ابو موسى) تا كى مى‏خواهد حاكم بصره باشد (8) .و اين بهنگامى بود كه حكومت‏شام را معاويه،كوفه را وليد بن عقبة بن ابى معيط و مصر را عمرو بن العاص در دست داشت و چنانكه مى‏دانيم اينان هر سه مصرى و يا به تعبير ديگر عرب عدنانى و يا شمالى هستند و تنها (ابو موسى حاكم بصره) از قحطانيان بود.ديرى نكشيد كه فرزندان اميه از ديگر خاندان قريش پيش افتادند.و ما خوب مى‏دانيم كه بيشتر افراد اين خانواده هيچگاه از بن دندان مسلمان نشدند بلكه اسلام را روزى پذيرفتند كه راهى جز مسلمان شدن،پيش پاى خود نمى‏ديدند.

در نتيجه اين انحصار طلبى بود كه بار ديگر كينه‏هاى خفته بيدار شد.شورش در مرزها و سپس در داخل شهرها آغاز گرديد و سرانجام دامنه آن به مركز خلافت رسيد و خليفه مسلمانان جان خود را بر سر اين كار باخت.

از اين روزها شعرهائى در دست داريم كه روحيه تيره اموى را نشان مى‏دهد و معلوم مى‏دارد گوينده آن بيت‏ها بچيزى كه نمى‏نگريسته دين و اسلام و عدالت اسلامى است و بدانچه توجه داشته امتيازات خانوادگى و برترى قبيله‏اى است‏بر قبيله ديگر.

روزى كه عثمان بدست‏شورشيان كشته شد وليد بن عقبه برادر مادرى وى در سوگ او به بنى هاشم چنين گفت:

«بنى هاشم!از جان ما چه مى‏خواهيد؟!شمشير عثمان و ديگر مرده ريگ او نزد شماست!بنى هاشم!جنگ افزار خواهر زاده خود را برگردانيد!آنها را غارت مكنيد كه به شما روا نيست!

بنى هاشم چگونه ممكن است ما باهم نرم خو باشيم حاليكه زره و اسب‏هاى عثمان نزد على است!!

اگر كسى در سراسر زندگى آبى را كه نوشيده فراموش مى‏كند من عثمان و كشته شدن او را فراموش مى‏كنم‏». (9) درست در اين بيت‏ها بنگريد!.گوينده آن برادر عثمان،خليفه وقت است. كسى است كه از جانب خليفه حكومت كوفه را عهده‏دار بوده است.

از روزى كه رسول خدا از جهان رفت تا روزى كه اين بيت‏ها سروده شده بيش از يك ربع قرن نگذشته است،و ما مى‏بينيم كه چگونه سنت مسلمانى در مدينه-مركز نشر دعوت و نشوء اسلام-بزبان اين مرد بظاهر مسلمان نابود مى‏گردد.

در اين بيت‏ها هيچگونه اشارتى نيست كه چرا عثمان كشته شد بحق كشته شد يا بنا حق؟ روزى كه او را كشتند بر سنت پيغمبر و سيرت خلفاى پيش از خود بود يا از رفتار آنان عدول كرده بود.هيچ نمى‏پرسد شورشيان چرا و براى چه بر خليفه هجوم بردند و او را كشتند.آنچه مى‏بينيم همچشمى فرزندان اميه با فرزندان هاشم است.

باز اگر هاشميان در كشته شدن عثمان دخالت مستقيم و يا غير مستقيم داشتند مى‏توانستيم گوينده را معذور بداريم.اما او آشكارا تهمت مى‏زند:مرده ريگ عثمان در خانه على است!و ما مى‏دانيم كه در روزهاى در بندان عثمان،على (ع) از وى حمايت كرد و اگر بگفته خويشاوندان عثمان على (ع) او را يارى نكرد،بارى بجنگ او برنخاست،و شورشيان را نيز يارى نداد و مرده ريگ عثمان را به غارت نبرد.

آيا جز اين است كه او از بنى هاشم آزرده است چون پيغمبر از ميان آنان برخاسته؟آيا جز اين است كه چون پس از كشته شدن عثمان مسلمانان خليفه‏اى از تيره هاشم گزيدند اين انتخاب بر او گران افتاده است؟آيا سخنى جز اين مى‏توانيم بگوئيم كه بعض سران قبيله و طائفه‏ها كينه‏توزى با قبيله‏هاى ديگر را هرگز فراموش نكردند؟،بلكه آنرا ناديده گرفتند چون سرگرمى‏هاى تازه‏اى براى آنان پيدا شد؟و همينكه مجالى يافتند به سيرت نخستين خويش برگشتند.و اين همان چيزى است كه قرآن آنان را از آن بيم مى‏داد كه:

«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين(10)

از اواخر خلافت عثمان بود كه از نو،صف عدنانى و قحطانى مشخص گرديد.قحطانيان آنچنانكه پيغمبر را از شهر عدنانيان به شهر خود بردند پسر عموى وى را از مدينه به كوفه خواندند،يا بهتر بگوئيم آنروز كه على (ع) در پى جدائى طلبان،از حجاز به عراق رفت‏بدو وعده يارى دادند و در كنار او ايستادند.در مقابل مضريان يا عدنانيان در بصره گرد آمدند و با على و سپاهيان او در افتادند.

در پنج‏سال آخر خلافت عثمان و بيست‏سال حكومت معاويه و دوران يزيد و فرزند او،مضريان تا آنجا كه توانستند بر يمانيان سخت گرفتند.يمانيان نيز چون ديدند دوران حكومت اسلامى به سر آمده و از نو نوبت‏به برترى فروشى نژادى رسيده است،پيرامون دسته‏اى را گرفتند كه مردم را بحكم قرآن و عدالت مى‏خواندند.براى همين است كه مى‏بينيم در جنگ صفين انصار به معاويه و مردم شام مى‏گفتند:ديروز بحكم تنزيل قرآن با شما مى‏جنگيديم و امروز بحكم تاويل آن با شما مى‏جنگيم.اينان همان مردمند كه پس از كشته شدن على به فرزندش حسن گفتند دست‏خود را دراز كن تا با تو به كتاب خدا و سنت رسول و رزم با بدعت گذاران بيعت كنيم (11) همانند كه به فرزند ديگر او نوشتند دشمن تو بيت المال را ميان توانگران و گردنكشان پخش مى‏كند (12) .

در سال شصت و يكم هجرى پس از آنكه مردم عراق ناجوانمردانه گرد فرزند پيغمبر را خالى كردند و او را بدست دشمن ديرين او سپردند بظاهر بار ديگر مضريان بآرزوى خود رسيدند، اما بيش از چهار سال بر اين حادثه نگذشت كه در مرج راهط برابر يمانيان قرار گرفتند. مضريان (قيسيان) طرفدار حكومت پسر زبير و يمانيان (كه در اين وقت‏بنام كلبى خوانده مى‏شدند) خواهان ادامه زمامدارى فرزندان اميه بودند.سرانجام اين جنگ با پيروزى كلبيان بر قيسيان و يا يمانيان بر مضريان پايان يافت و مروان بن حكم بخلافت رسيد.

در امثال عرب مى‏بينيم‏«اذل من قيسى بحمص‏» (13) اين مثل باحتمال قوى ساخته آن روزهاست كه كلبيان بپا خاسته بودند.از اين تاريخ ستيزه‏هاى اين دو تيره بكلى رنگ دينى خود را هم از دست داد و بصورت رويارويى دو تيره بزرگ عرب جنوبى و شمالى درآمد.

در حماسه‏نامه‏هائى كه شاعران دو تيره ساخته‏اند بويى از شرع و اسلام بمشام نمى‏رسد آنچه هست فخر به تبار و امتيازات قومى است.

شگفت است كه تعزيه گردان اين صحنه و خواهان خلافت پسر زبير (مخالف سرسخت تيره سفيانى) ضحاك بن قيس است،مردى كه در تمام دوران حكومت معاويه از جان و دل بدو خدمت كرد.و هم او بود كه در مجلس راى گيرى براى ولايت عهدى يزيد مراقبت‏بود تا كسى سخنى بر خلاف خواست معاويه بر زبان نيارد.

هم او بود كه يزيد را از حوارين به دمشق خواست و بر تخت‏حكومت نشاند.اما چون پس از مرگ يزيد خويشاوندان مادرى او كه از تيره كلبى-جنوبى-بودند خواهان خلافت فرزند يزيد (خالد) گشتند،كار آنان بر ضحاك كه از تيره مضرى بود گران افتاد و بر آن شد كه مردى مضرى (عبد الله بن زبير) را بخلافت‏بنشاند.

نگاهى به تاريخ اسلام نشان مى‏دهد كه از اين تاريخ تا قرن‏ها بعد هر جا شورشى پديد شده سبب آن شورش،اين دو دسته بوده‏اند،و يا اينكه اينان به نحوى در آن شورش دخالتى داشته‏اند.از دوره مروان بن حكم تا پايان حكومت مروان دوم هر خليفه و يا حاكمى بر وفق مصلحت‏خود جانب مضرى و يا يمانى را مى‏گرفت و البته بيشتر آنان از مضريان حمايت مى‏كردند.بدين داستان كه به لطيفه بيشتر شباهت دارد تا بحقيقت تاريخى،بنگريد:

زياد بن عبيد حارثى گويد:«در خلافت مروان بن محمد با گروهى بديدن او رفتيم.نخست ما را نزد ابن هبيره رئيس شرطه مروان بردند.او تك تك مهمانان را پذيرفت.هر يك از آنان درباره مروان و ابن هبيره بدرازا سخن مى‏گفتند.سپس ابن هبيره از نسب آنان پرسيدن گرفت.من خود را بكنارى كشيدم چه دانستم اين گفتگو پايان خوشى نخواهد داشت.اميد من اين بود كه مهمانان با پر حرفى او را خسته كنند و دنباله گفتگو بريده شود.ليكن چنين نشد. او از همه پرسيد تا جز من كسى باقى نماند.سپس مرا پيش خواند و گفت:

-از چه مردمى؟

-از يمن!

-از كدام تيره؟

-از مذحج!

-سخن را كوتاه كن!

-از بنى حارث بن كعب!

-برادر حارثى!مردم مى‏گويند پدر يمانيان ميمون است،تو چه مى‏گوئى؟

-تحقيق اين مطلب دشوار نيست!

-ابن هبيره راست نشست و گفت: -دليل تو چيست؟

به كنيه ميمون بنگر اگر آنرا ابو اليمن مى‏گويند پدر يمانيان ميمون است و اگر ابو قيس كنيه دارد ميمون پدر ديگران خواهد بود.ابن هبيره از گفته خود پشيمان شد (14)

اين دو گروه كه نخست نام قحطانى و عدنانى داشتند،در طول تاريخ درگيرى،نامهاى ديگرى بخود گرفتند چون:

يمانى و قبسى،مضرى و يمانى،قيسى و كلبى،ازدى و تميمى و صحنه مبارزه آنان از خراسان بزرگ گرفته تا خوزستان از سيستان تا غرب ايران،از عراق تا شام،و حجاز و مصر،سراسر افريقا، جزيره‏هاى سيسيل و رودس و تا جنوب اسپانيا بود.

در اين سرزمين‏هاى پهناور هر جا جنگى در گرفته رد پاى عربهاى جنوبى و شمالى را در آن مى‏توان يافت.

از سال چهلم هجرى كه معاويه خود را زمامدار مسلمانان خواند تا سال صد و سى و دو هجرى تنها دوره حكومت عبد الملك مروان را مى‏توان دوره آرامش نسبى خواند آنهم نه از آنجهت كه عدالتى در اين سرزمين‏هاى گسترده برقرار بود،بلكه از آنجهت كه حاكمانى چون حجاج بن يوسف نفس‏ها را در سينه مردم بسته بودند.هر كس در نكوهش دوده ابو سفيان يا حاكم دست نشانده آنان سخنى مى‏گفت،كشته مى‏شد يا بزندان مى‏افتاد.در نيمه دوم حكومت مروانيان بود كه دورانديشان و عاقبت‏بينان دانستند موجب اصلى بدعت‏هائى كه يكى پس از ديگرى در دين پديد آمد چه بوده است.دانستند آنروز كه گفتند خلافت و نبوت نبايد در يك خاندان باشد،نمى‏دانستند كه زمامدارى از تيره تيم و عدى به تيره ابو سفيان و مروان مى‏رسد و سرسخت‏ترين دشمنان اسلام حكومت مسلمانان را بدست مى‏گيرند.از اواخر دوره حكومت عبد الملك به بعد اندك اندك اين فكر قوت گرفت كه اگر در نخستين سالها حق را از صاحب آن نگرفته بودند.امويان هرگز مجال اين گستاخى را نمى‏يافتند و كار مسلمانان اين چنين سخت نمى‏شد.و درين روزگار بود كه پيش بينى دختر پيغمبر تحقق يافت كه اگر پس از مرگ پيغمبر (ص) كار را بدست كاردان عادل مى‏سپردند،همه را از چشمه معدلت‏سيراب مى‏كرد.

از اين روزهاست كه مى‏بينيم ديگر بار مردم ستمديده گرد علويان را گرفتند و هر چند قيامهاى آنان يكى پس از ديگرى سركوب مى‏شد اما سرانجام دلبستگان به سنت پيغمبر معتقد شدند كه چاره همه نابسامانيها اينست كه حكومت از خاندان اميه بخاندان هاشم انتقال يابد.و بجاى نواده ابو سفيان نواده‏هاى على (ع) رهبر مسلمانان گردند.

هنوز قرن نخستين هجرت بپايان نرسيده بود،كه دسته‏هاى مقاومت نخست در نقاط دور افتاده-شرق ايران-و سپس در ايران مركزى و بالاخره در شهرهاى كوفه و بصره بنام حمايت از خاندان پيغمبر و فرزندان فاطمه (دختر رسول خدا) تشكيل گرديد.نا خشنودان از حكومت نيز خود را بدين دسته‏ها بستند،اندك اندك سودجويان و حكومت طلبان هم بدانها پيوستند.اينان كسانى بودند كه براى رسيدن بهدف بهره‏گيرى از هر وسيله را روا مى‏شمردند. شعار اينان اين بود كه حكومت امويان را سرنگون كنند و آل على را بجاى آنان بنشانند.اما آنانكه بهره كشتارها،رنج‏ها،شكنجه‏ها،بزندان افتادن‏ها را گرفتند نه فرزندان فاطمه (ع) بودند نه نواده‏هاى على.مردى زيرك،حادثه‏جو،و موقع شناس پاى پيش گذاشت.و بجاى الرضا من آل محمد (15) الرضا من آل عباس بر كرسى خلافت تكيه زد.روزى كه مجلس ابو العباس سفاح در حيره از بزرگان بنى اميه آكنده بود طبق قرار قبلى شاعر آنان ستمهاى بنى اميه را بر آل هاشم و خاندان عباسى بر شمرد و سپاهيان خراسان كافر كوب‏ها (16) را كشيده بر سر و مغز امويان كوفتند،سپس گستردنى‏ها بر روى تن‏هاى نيم جان آنان افكندند و خليفه رسول خدا!و نزديكان او بخوان نشستند.ناله نيم جانان از زير گستردنى‏ها بگوش مى‏رسيد و خليفه مى‏گفت هيچ خوردنى را چون غذاى امروز گوارا نديده‏ام (17) ديرى نگذشت كه تشنگان عدالت اسلامى ديدند كسانى كه بنام الرضا من آل محمد كار را بدست گرفتند دست كمى از الرضا من آل ابو سفيان ندارند.خاندان عباسى نخست‏با آنان در افتادند كه راه رياست ايشانرا هموار ساخته بودند.سپس به سر وقت آل على رفتند.

علويان يا از دم تيغ گذشتند و يا در سياه چال‏ها پوسيدند و يا از ترس جان گمنام در دهكده‏ها و بيغوله‏ها بسر مى‏بردند.

از اين تاريخ بود كه شيعيان و دلبستگان رسول الله دردهاى درونى را در قالب قصيده‏ها و حكايت‏ها ريختند و با شيواترين لفظ و دلخراش‏ترين معنى بگوش اين و آن رساندند. نوحه‏گرى در مجلس‏هاى سرى و سپس بر سر بازارها بر دختر پيغمبر و ستمهائى كه بر او و فرزندان او رفته است آغاز شد،و از آن سالهاست كه مى‏بينيم رمز مظلوميت آل محمد دختر پيغمبر زهراى اطهر است.

ياقوت از خالع (حسين بن محمد بن جعفر،شاعر معروف قرن چهارم) روايت كند:كه بسال 346 من كودكى بودم با پدرم به مجلس كبودى كه در مسجد بين بازار وراقان و زرگران بود رفتم مجلس او از مردم انبوه بود.ناگاه مردى گرد آلود عصا بدست مرقع پوش كه توشه و دلوچه‏اى همراه داشت در آمد و بآواز بلند بر حاضران سلام كرد و گفت:من فرستاده زهرا (ع) هستم.حاضران گفتند خوش آمدى و او را به صدر مجلس بردند.پس پرسيد؟

-مى‏توانيد احمد مزوق (18) نوحه خوان را به من بشناسانيد.

-همين جا نشسته است!.

-من سيده خودمان را در خواب ديدم گفت‏به بغداد برو و احمد را بگو شعر ناشى را كه در آن گفته است:

بنى احمد قلبى لكم يتقطع بمثل مصابى فيكم ليس يسمع (19)

بر فرزندم نوحه‏سرائى كند.

ناشى در آن مجلس حاضر بود چون اين گفته را شنيد تپانچه‏اى سخت‏بر چهره خود زد و احمد مزوق و ديگران نيز چنان كردند.و ناشى و سپس مزوق بيشتر از همه خود را مى‏زدند. سپس تا نماز ظهر با اين قصيده نوحه‏سرايى كردند و مجلس بهم خورد و هر چه خواستند بدان مرد چيزى بدهند نپذيرفت و گفت‏بخدا اگر دنيا را بمن بدهيد نمى‏پذيرم كه فرستاده سيده‏ام باشم و براى اين رسالت چيزى قبول كنم. (20)

مناسب مى‏نمايد كه در پايان اين بحث فصلى را به نمونه‏هائى از اين مرثيه‏ها و يا مديحه‏ها اختصاص دهم از شعرهاى عربى نمونه‏هائى را نوشته‏ام كه پيش از قرن هشتم هجرى سروده شده و از شعرهاى فارسى به نمونه‏هائى تا پايان قرن نهم بسنده كردم.چه از قرن دهم چنانكه مى‏دانيم مذهب شيعه گسترش يافت و در شعرهاى عصر صفوى (كه رسميت مذهب اعلام شد) مديحه‏هاى فراوان درباره اهل بيت مى‏توان ديد.

 

هجوم به خانه پيغمبر (ص)

«و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى‏» (على عليه السلام)خانه عايشه ماتم كده است.على (ع) ،فاطمه،عباس،زبير،فرزندان فاطمه حسن،حسين دختران او زينب و ام كلثوم اشك مى‏ريزند.على بهمكارى اسماء بنت عميس مشغول شست و شوى پيغمبر است.در آن لحظه‏هاى دردناك بر آن جمع كوچك چه گذشته است؟خدا مى‏داند.كار شستشوى بدن پيغمبر تمام شده يا نشده،بانگى بگوش مى‏رسد:الله اكبر.

على به عباس:

-عمو.معنى اين تكبير چيست؟

-معنى آن اينست كه آنچه نبايد بشود شد (1) .ديرى نمى‏گذرد كه بيرون حجره عايشه همهمه و فريادى بگوش مى‏رسد.فرياد هر لحظه رساتر مى‏شود:

-بيرون بيائيد!بيرون بيائيد!و گرنه همه‏تان را آتش مى‏زنيم!دختر پيغمبر بدر حجره مى‏رود. در آنجا با عمر روبرو مى‏شود كه آتشى در دست دارد. -عمر!چه شده؟چه خبر است؟

-على،عباس و بنى هاشم بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند!

-كدام خليفه؟امام مسلمانان هم اكنون درون خانه عايشه بالاى جسد پيغمبر نشسته است.

-از اين لحظه امام مسلمانان ابو بكر است.مردم در سقيفه بنى ساعده با او بيعت كردند.بنى هاشم هم بايد با او بيعت كنند.

-و اگر نيايند؟.

خانه را با هر كه در او هست آتش خواهم زد مگر آنكه شما هم آنچه مسلمانان پذيرفته‏اند به پذيريد.

-عمر.مى‏خواهى خانه ما را آتش بزنى؟

-آرى (2) .

-اين گفتگو بهمين صورت بين دختر پيغمبر و صحابى بزرگ و مهاجر و سابق در اسلام صورت گرفته است؟يا نه خدا مى‏داند.

اكنون كه مشغول نوشتن اين داستان هستم،كتاب ابن عبد ربه اندلسى (عقد الفريد) و انساب الاشراف بلاذرى را پيش چشم دارم داستان را چنانكه نوشته شد از آن دو كتاب نقل مى‏كنم.بسيار بعيد و بلكه ناممكن مى‏نمايد چنين داستانى را بدين صورت هواخواهان شيعه يا دسته‏هاى سياسى موافق آنان ساخته باشند،چه دوستداران شيعه در سده‏هاى نخستين اسلام نيروئى نداشته و در اقليت‏بسر مى‏برده‏اند.چنانكه مى‏بينيم اين گزارش در سندهاى مغرب اسلامى هم منعكس شده است،بدين ترتيب احتمال جعل در آن نمى‏رود.در كتابهاى ديگر نيز مطالبى از همين دست،ملايم‏تر يا سخت‏تر،ديده مى‏شود.طبرى نويسد:انصار گفتند ما جز با على بيعت نمى‏كنيم.عمر بن خطاب به خانه على (ع) رفت،طلحه و زبير و گروهى از مهاجران در آنجا بودند.گفت‏بخدا قسم اگر براى بيعت‏با ابو بكر بيرون نياييد شما را آتش خواهم زد.زبير با شمشير كشيده بيرون آمد پايش لغزيد و برو در افتاد مردم بر سر او ريختند و او را گرفتند. (3)

راستى در آن روز چرا چنين گفتگوهائى بين ياران پيغمبر در گرفت؟اينان كسانى بودند كه در روزهاى سخت‏بيارى دين خدا آمدند.بارها جان خود را بر كف نهاده بكام دشمن رفتند.چه شد كه بزودى چنين بجان هم افتادند؟.

على و خانواده پيغمبر چه گناهى كرده بودند كه بايد آنانرا آتش زد.بر فرض كه داستان غدير درست نباشد،بر فرض كه بگوئيم پيغمبر كسى را بجانشينى نگمارده است،بر فرض كه بر مقدمات انتخاب سقيفه ايرادى نگيرند،سر پيچى از بيعت در اسلام سابقه داشت-بيعت نكردن با خليفه گناه كبيره نيست.حكم فقهى سند مى‏خواهد.سند اين حكم چه بوده است؟ آيا اين حديث را كه از اسامه رسيده است مدرك اجتهاد خود قرار داده بودند.لينتهين رجال عن ترك الجماعة اولا حرفن بيوتهم (4)

بر فرض درست‏بودن روايت از جهت متن و سند،آيا اين حديث‏بر آن جمع قابل انطباق است؟ اين حديث را محدثان در باب صلوة آورده‏اند.

پس مقصود تخلف از نماز جماعت است.از اينها گذشته آنهمه شتاب در برگزيدن خليفه براى چه بود؟و از آن شگفت‏تر،آن گفتگو و ستيز كه ميان مهاجر و انصار در گرفت چرا؟

آيا انصار واقعه جحفه را نمى‏دانستند يا نمى‏پذيرفتند؟آيا مى‏توان گفت از صد هزار تن مردم يا بيشتر كه در جحفه گرد آمدند و حديث غدير را شنيدند هيچيك از مردم مدينه نبود،و اين خبر به تيره اوس و خزرج نرسيد؟.

از اجتماع جحفه سه ماه نمى‏گذشت.رئيس تيره خزرج كه خود و كسان او صميمانه اسلام و پيغمبر اسلام را يارى كردند،چرا در آن روز خواهان رياست‏شدند؟و چرا به مصالحه با قريش تن در دادند و گفتند از ما اميرى و از شما اميرى؟مگر امارت مسلمانان را چون رياست قبيله مى‏دانستند؟.

چرا اين مسلمانان غمخوار امت و دين،نخست‏به شستشو و خاك سپردن پيغمبر نپرداختند؟ شايد چنانكه گفتيم مى‏ترسيدند فتنه برخيزد.ابو سفيان در كمين بود.ولى چرا از بنى هاشم كسى را در آن جمع نخواندند؟آيا ابو سفيان و توطئه او براى اسلام آن اندازه خطرناك بود كه چند ساعت هم نبايد از آن غفلت كرد؟ابو سفيان در آن روز كه بود؟حاكم دهكده كوچك نجران؟اگر اوس،خزرج مهاجران و تيره‏هاى هاشمى و بنى تميم و بنى عدى و دسته‏هاى ديگر با هم يكدست مى‏شدند،ابو سفيان و تيره اميه چكارى از پيش مى‏بردند؟و چه مى‏توانستند بكنند؟هيچ!آيا بيم آن مى‏رفت كه اگر امير مسلمانان بزودى انتخاب نشود پيش آمد ناگوارى رخ خواهد داد؟در طول چهارده قرن يا اندكى كمتر صدها بار اين پرسش‏ها مطرح شده و بدان پاسخ‏ها داده‏اند چنانكه در جاى ديگر نوشته‏ام اين پاسخ‏ها بيشتر بر پايه مغلوب ساختن حريف در ميدان مناظره است،نه براى روشن ساختن حقيقت.بنظر مى‏رسد در آنروز كسانى بيشتر در اين انديشه بودند كه چگونه بايد هر چه زودتر حاكم را برگزينند و كمتر بدين مى‏انديشيدند كه حكومت چگونه بايد اداره شود (5) و به تعبير ديگر از دو پايه‏اى كه اسلام بر آن استوار است (دين و حكومت) بيشتر به پايه حكومت تكيه داشتند.گويا آنان پيش خود چنين استدلال مى‏كردند:چون تكليف حكومت مركزى معين شد و حاكم قدرت را بدست گرفت ديگر كارها نيز درست‏خواهد شد.درست است و ما مى‏بينيم چون مدينه توانست وحدت خود را تامين كند،در مقابل مرتدان ايستاد.و آنانرا سر جاى خود نشاند.و پس از فرو نشاندن آشوب داخلى آماده كشور گشائى گرديد.ولى آيا اصل حكومت و انتخاب زمامدار را مى‏توان از دين جدا ساخت؟بخصوص كه شارع اسلام خود اين اصل را تثبيت كرده باشد؟بهر حال نزديك به چهارده قرن بر اين حادثه مى‏گذرد.آنان كه در آن روز چنان راهى را پيش پاى مسلمانان نهادند،غم دين داشتند يا بيم فرو ريختن حكومت را نمى‏دانم.

شايد غم هر دو را داشتند و شايد پيش خود چنين مى‏انديشيدند كه اگر شخصيتى برجسته، عالم پرهيزگار،و از خاندان پيغمبر،آن اندازه تمكن يابد كه گروهى را راضى نگاهدارد ممكن است،در قدرت حاكم تزلزلى پديد آيد.اين اشارت كوتاه كه در تاريخ طبرى آمده باز گوينده چنين حقيقتى است:

«پس از رحلت دختر پيغمبر چون على (ع) ديد مردم از او روى گرداندند،با ابو بكر بيعت كرد» (6) آرى چنانكه فرزند على گفته است‏«مردم بنده دنيايند...چون آزمايش شوند،دينداران اندك خواهند بود

چنانكه در جاى ديگر نوشته‏ام،من نمى‏خواهم عاطفه گروهى از مسلمانان جريحه‏دار شود، نمى‏خواهم خود را در كارى داخل كنم كه دسته‏اى از مسلمانان براى خاطر دين يا دنيا خود را در آن در آوردند. (7) آنان نزد پروردگار خويش رفته‏اند،و حسابشان با اوست.اگر غم دين داشته‏اند و از آن كردارها و رفتارها خدا را مى‏خواسته‏اند،پروردگار بهترين داورست.اما سخن شهرستانى سخنى بسيار پر معنى است كه «در اسلام در هيچ زمان هيچ شمشيرى چون شمشيرى كه بخاطر امامت كشيده شد بر بنياد دين آهيخته نگرديد (8) باز در جاى ديگر نوشته‏ام كه اگر نسل بعد و نسل‏هاى ديگر،در اخلاص و فداكارى همپايه مهاجران و انصار بودند امروز تاريخ مسلمانان بگونه ديگرى نوشته مى‏شد.

 

 

دختر پيغمبر در بستر بيمارى

«صبت على مصائب لو انها صبت على الايام صرن لياليا» (1)

(منصوب به فاطمه (س))

مرگ پدر،مظلوم شدن شوهر،از دست رفتن حق،و بالاتر از همه دگرگونى‏هائى كه پس از رسول خدا-بفاصله‏اى اندك-در سنت مسلمانى پديد گرديد،روح و سپس جسم دختر پيغمبر را سخت آزرده ساخت.چنانكه تاريخ نشان مى‏دهد،او پيش از مرگ پدرش بيمارى جسمى نداشته است.

نوشته نمى‏گويد،زهرا (ع) در آنوقت‏بيمار بود (2) !بعض معاصران نوشته‏اند فاطمه اساسا تنى ضعيف داشته است (3) .

نوشته مؤلف كتاب‏«فاطمة الزهراء»هر چند در بيمار بودن او در چنان روز صراحتى ندارد، لكن بى اشارت نيست.عقايد چنين نويسد:

«زهرا لاغر اندام،گندمگون و رنگ پريده بود.پدرش در بيمارى مرگ،او را ديد و گفت او زودتر از همه كسانم به من مى‏پيوندد (4) هيچيك از اين دو نويسنده سند خود را نياورده‏اند.

ظاهر عبارت عقايد اين است،كه چون پيغمبر (ص) دخترش را نا تندرست و يا كم بنيه ديد بدو چنين خبرى داد.نمى‏خواهم چون بعض گويندگان قديم بگويم فاطمه (ع) در هر روزى بقدر يكماه و در هر ماهى بقدر يكسال ديگران رشد مى‏كرد (5) اما تا آنجا كه مى‏دانم و اسناد نشان مى‏دهد نه ضعيف بنيه و نه رنگ پريده و نه مبتلا به بيمارى بوده است.بيمارى او پس از اين حادثه‏ها آغاز شد.وى روزهائى را كه پس از مرگ پدر زيست،رنجور،پژمرده و گريان بود.او هرگز رنج جدائى پدر را تحمل نمى‏كرد.و براى همين بود كه چون خبر مرگ خود را از پدر شنيد لبخند زد.او مردن را بر زيستن بدون پدر شادى خود مى‏دانست.

داستان آنانرا كه بدر خانه او آمدند و مى‏خواستند خانه را با هر كس كه درون آنست آتش زنند،نوشتيم.چنانكه ديديم سندهاى قديمى چنان واقعه‏اى را ضبط كرده است.خود اين پيش آمد به تنهائى براى آزردن او بس است تا چه رسد كه رويدادهاى ديگر هم بدان افزوده شود.آيا راست است كه بازوى دختر پيغمبر را با تازيانه آزرده‏اند؟آيا مى‏خواسته‏اند با زور بدرون خانه راه يابند و او كه پشت در بوده است،صدمه ديده؟در آن گير و دارها ممكن است چنين حادثه‏ها رخ داده باشد.اگر درست است راستى چرا و براى چه اين خشونت‏ها را روا داشته‏اند؟چگونه مى‏توان چنين داستانرا پذيرفت و چسان آنرا تحليل كرد؟.

مسلمانانى كه در راه خدا و براى رضاى او و حفظ عقيدت خود سخت‏ترين شكنجه‏ها را تحمل كردند،مسلمانانى كه از مال خود گذشتند،پيوند خويش را با عزيزترين كسان بريدند،خانمان را رها كردند،بخاطر خدا به كشور بيگانه و يا شهر دور دست هجرت نمودند، سپس در ميدان كارزار بارها خود را عرضه هلاك ساختند،چگونه چنين حادثه‏ها را ديدند و آرام نشستند. راستى گفتار فرزند فاطمه سخنى آموزنده است كه:«آنجا كه آزمايش پيش آيد دينداران اندك خواهند بود». (6)

از نخستين روز دعوت پيغمبر تا اين تاريخ بيست و سه سال و از تاريخ هجرت تا اين روزها دهسال مى‏گذشت.در اين سالها گروهى دنياپرست كه چاره‏اى جز پذيرفتن مسلمانى نداشتند خود را در پناه اسلام جاى دادند.دسته‏اى از اينان مردمانى تن آسان و رياست جو و اشراف منش بودند.طبيعت آنان قيد و بند دين را نمى‏پذيرفت.اگر مسلمان شدند براى اين بود كه جز مسلمانى راهى پيش روى خود نمى‏ديدند.

قريش اين تيره سركش كه رياست مكه و عربستان را از آن خويش مى‏دانست پس از فتح مكه، در مقابل قدرتى بزرگ بنام اسلام قرار گرفت.و چون از بيم جان و يا باميد جاه مسلمان شد، مى‏كوشيد تا اين قدرت را در انحصار خود گيرد.بسيار حقيقت پوشى و يا خوش باورى مى‏خواهد كه بگوئيم اينان چون يك دو جلسه با پيغمبر نشسته و به اصطلاح محدثان لقب صحابى گرفته‏اند،در تقوى و پا بر سر هوى نهادن نيز مسلمانى درست‏بودند.

از همچشمى و بلكه دشمنى عرب‏هاى جنوبى و شمالى در سده‏هاى پيش از اسلام آگاهيم (7) مردم حجاز بمقتضاى خوى بيابان نشينى،مردم يثرب را كه از تيره قحطانى بودند و بكار كشاورزى اشتغال داشتند خوار مى‏شمردند.قحطانيان يا عرب‏هاى جنوبى ساكن يثرب، پيغمبر اسلام را از مكه به شهر خود خواندند،بدو ايمان آوردند،با وى پيمان بستند.در نبردهاى بدر،احد،احزاب،و غزوه‏هاى ديگر با قريش در افتادند،و سرانجام شهر آنان را گشودند.قريش هرگز اين خوارى را نمى‏پذيرفت.از اين گذشته مردم مدينه در سقيفه چشم به خلافت دوختند.تنها با تذكرات ابو بكر كه پيغمبر گفته است‏«امامان بايد از قريش باشند»عقب نشستند.اگر انصار چنانكه گرد پيغمبر را گرفتند گرد خانواده او فراهم مى‏شدند و اگر حريم حرمت اين خانواده همچنان محفوظ مى‏ماند،چه كسى تضمين مى‏كرد كه قحطانيان بار ديگر دماغ عدنانيان را بخاك نمالند.اينها حقيقت‏هائى بود كه دست دركاران سياست آنروز آنرا بخوبى مى‏دانستند.ما اين واقعيت را بپذيريم يا خود را بخوش باورى بزنيم و بگوئيم همه ياران پيغمبر در يك درجه از پرهيزگارى و فداكارى بوده‏اند و چنين احتمالى درباره آنان نمى‏توان داد،حقيقت را دگرگون نمى‏سازد.دشمنى ميان شمال و جنوب پس از عقد پيمان برادرى بين مهاجر و انصار در مدينه موقتا فراموش شد و پس از مرگ پيغمبر نخستين نشانه آن ديده شد.و در سالهاى بعد آشكار گرديد.و چنانكه آشنايان به تاريخ اسلام مى‏دانند،اين درگيرى بين دو تيره در سراسر قلمرو اسلامى تا عصر معتصم عباسى بر جاى ماند.

من نمى‏گويم خداى نخواسته همه ياران پيغمبر اين چنين مى‏انديشيدند.در بين مضريان و يا قريشيان نيز كسانى بودند كه در گفتار و كردار خود خدا را در نظر داشتند نه دنيا را و گاه براى رعايت‏حكم الهى از برادر و فرزند خود هم مى‏گذشتند،اما شمار اينان اندك بود.آيا مى‏توان بآسانى پذيرفت كه سهيل بن عمرو،عمرو بن عاص،ابو سفيان و سعد بن عبد الله بن ابى سرح هم غم دين داشتند؟بسيار ساده‏دلى مى‏خواهد كه ما بگوئيم آنكس كه يك روز يا چند مجلس يا يك ماه يا يكسال صحبت پيغمبر را دريافت،مشمول حديثى است كه از پيغمبر آورده‏اند«ياران من چون ستارگانند بدنبال هر يك كه رفتيد،راه را يافته‏ايد»من بدين كارى ندارم كه اين حديث از جهت متن و سند درست است‏يا نه،اين كار را بعهده محدثان مى‏گذارم، آنچه مسلم است اينكه در آنروزها يا لا اقل چند سال بعد،اصحاب پيغمبر رو بروى هم قرار گرفتند.چگونه مى‏توان گفت هم آنان كه بدنبال على رفتند و هم كسانى كه پى طلحه و زبير و معاويه را گرفتند راه راست را يافته‏اند.

خواهند گفت‏خليفه و ياران او از نخستين دسته مسلمانان و از طبقه اول مهاجرانند.درست است.اما از خليفه و يك دو تن ديگر كه بگذريم پايه حكومت را چه گروهى جز قريش استوار مى‏كرد؟و مجريان حكومت كدام طايفه بودند؟براى استقرار حكومت‏بايد قدرت يك پارچه شود.و براى تامين اين قدرت بايد هر گونه مخالفتى سركوب گردد و بسيار طبيعى است كه با دگرگونى شرايط،منطق هم دگرگون شود.

قبر دختر پيغمبر (ص)

«و لاى الامور تدفن ليلا بضعة المصطفى و يعفى ثراها»

متاسفانه مزار جاى دختر پيغمبر نيز روشن نيست.از آنچه درباره مرگ او نوشته شد،و كوششى كه در پنهان داشتن اين خبر بكار برده‏اند،معلومست كه خانواده پيغمبر در اين باره خالى از نگرانى نبوده‏اند.اين نگرانى براى چه بوده است؟درست نمى‏دانم.يك قسمت آن ممكن است‏بخاطر اجراى وصيت زهرا (ع) باشد.نخواسته است كسانى را كه از آنان ناخشنود بود،در تشييع جنازه،نماز و مراسم دفن او حاضر شوند.اما آثار قبر را چرا از ميان برده‏اند؟و يا چرا پس از بخاك سپردن او صورت هفت قبر،يا چهل قبر در گورستان بقيع و يا در خانه او ساخته‏اند؟

چرا اينهمه اصرار در پنهان داشتن مزار او بكار رفته است؟اگر در سال چهلم هجرى فرزندان فاطمه قبر پدر خويش را از ديده مردم پنهان كردند،از بى حرمتى مخالفان مى‏ترسيدند.اما وضع مدينه را در چهل روز يا حداكثر هشت ماه پس از مرگ پيغمبر با وضع كوفه در سال چهلم از هجرت يكسان نمى‏توان گرفت.آنها كه بر سر مسائل سياسى و احراز مقام با على (ع) كشمكش داشتند،كسانى نيستند كه در سال يازدهم در مدينه حاضر بودند. و آنانكه در مدينه حاضر بودند،حساب على (ع) را از فاطمه (ع) جدا مى‏كردند.براى رعايت ظاهر هم كه بوده است‏بدختر پيغمبر حرمت مى‏نهادند.

و مسلما به قبر او نيز تعرضى نمى‏كرده‏اند.نيز نمى‏توانيم بگوئيم مرور زمان و يا فراموشى راويان موجب معلوم نبودن موضع مزار زهراست.چه محل قبر دو صحابى پيغمبر در كنار قبر او معين است.قبر فرزندان زهرا را كه در بقيع آرميده است‏به تقريب مى‏توان روشن ساخت.پس موجب اين پوشيده كارى چيز ديگرى است.همان سببى است كه در فصل گذشته با جمال بدان اشارت شد.همان سببى است كه خود او در جمله‏هائى كه شايد آخرين گفتارهاى او بوده است‏بر زبان آورد. همان سخنان كه بزنان عيادت كننده گفت:«دنياى شما را دوست نمى‏دارم و از مردان شما بيزارم‏»او مى‏خواست دور از چشم ناسپاسان و حق ناشناسان بخاك رود و حتى نشان او هم دور از چشم آنان باشد.

ابن شهر آشوب نوشته است ابو بكر و عمر بر على (ع) خرده گرفتند كه چرا آنان را رخصت نداد تا بر دختر پيغمبر نماز بخوانند.وى سوگند خورد كه فاطمه چنين وصيت كرده بود و آنان پذيرفتند (1) بارى بر طبق روايتى كه كلينى از احمد بن ابى نصر از حضرت رضا (ع) آورده است:

امام در پاسخ احمد كه از محل قبر فاطمه (ع) پرسيد گفت:او را در خانه‏اش بخاك سپردند.و چون بنى اميه مسجد را وسعت دادند قبر در مسجد قرار گرفت (2) ابن شهر آشوب از گفته شيخ طوسى نويسد:آنچه درست‏تر مى‏نمايد اينكه او را در خانه‏اش يا در روضه پيغمبر بخاك سپردند (3) .

در مقابل اين روايت،ابن سعد كه در آغاز قرن سوم در گذشته است از عبد الله بن حسن روايت كند:مغيرة بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام را در نيم روز گرمى ديدم كه در بقيع ايستاده بود.بدو گفتم:

-ابو هاشم براى چه در اين وقت اينجا ايستاده‏اى؟

-در انتظار تو بودم!بمن گفته‏اند فاطمه (ع) را در اين خانه (خانه عقيل) كه پهلوى خانه جحشيين است‏بخاك سپرده‏اند.از تو مى‏خواهم اين خانه را بخرى تا مرا در آنجا بگور بسپارند!

-بخدا سوگند اين كار را خواهم كرد!

اما فرزندان عقيل آن خانه را نفروختند.عبد الله بن جعفر گفت هيچكس شك ندارد كه قبر فاطمه (ع) در آنجاست (4) .

اگر روايت احمد بن ابى نصر قرينه معارض نداشت پذيرفته مى‏شد.اما علماى شيعه روايت‏هائى آورده‏اند كه نشان مى‏دهد دختر پيغمبر را در بقيع بخاك سپرده‏اند.بعلاوه در ضمن اين روايات آمده است كه براى پنهان داشتن قبر دختر پيغمبر صورت هفت قبر (5) و بروايتى چهل قبر ساختند.و اين قرينه‏اى است كه قبر در داخل خانه نبوده،زيرا خانه محقر دختر پيغمبر جاى ساختن اين همه صورت قبر را نداشته است.و نيز روايتى در بحار ديده مى‏شود كه مسلمانان بامداد شبى كه دختر پيغمبر بجوار حق رفت در بقيع فراهم آمدند و در آنجا صورت چهل قبر تازه ديدند (6) .

مجلسى از دلايل الامامه و او باسناد خود روايتى از امام صادق آورده است كه بامداد آنروز مى‏خواسته‏اند جنازه دختر پيغمبر را از قبر بيرون آورند و بر آن نماز بخوانند و چون با مخالفت و تهديد سخت على (ع) روبرو شده‏اند از اين كار چشم پوشيده‏اند (7) .

بهر حال پنهان داشتن قبر دختر پيغمبر ناخشنود بودن او را از كسانى چند نشان مى‏دهد و پيداست كه او مى‏خواسته است‏با اين كار آن ناخشنودى را آشكار سازد

 

 

تصرف ‏فدك ‏از جانب ‏حكومت

«بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء» (1)

روزى چند از اين ماجرا نگذشته بود كه حادثه ديگرى رخ داد.:دهكده فدك ملك شخصى نيست و نبايد در دست دختر پيغمبر بماند!حاكم مسلمانان بمقتضاى راى و اجتهاد خود نظر مى‏دهد:آنچه بعنوان (فى‏ء) در تصرف پيغمبر بود،جزء بيت المال مسلمانان است و اكنون بايد در دست‏خليفه باشد.بدين جهت عاملان فاطمه (ع) را از دهكده فدك بيرون رانده‏اند.

فدك چنانكه نوشتيم،چون با نيروى نظامى گرفته نشد،و مردم آن با پيغمبر آشتى كردند، خالصه او بحساب مى‏آمد.وى نخست در آمد اين مستغل را بمصرف مستمندان بنى هاشم، شوى دادن دختران،داماد كردن پسران آنان،و مصرف‏هاى ديگر مى‏رسانيد.سپس آنرا بدخترش فاطمه داد (2) اكنون خليفه چنين تشخيص داده است كه پيغمبر بعنوان رئيس مسلمانان در آن مال تصرف مى‏كرده است،نه بعنوان مالك.پس حالا هم حق تصرف در آن با حاكم است،نه با دختر پيغمبر.فاطمه (ع) ناچار نزد ابو بكر رفت و گفتگوئى چنين ميان آنان رخ داد:

-ابو بكر!وقتى تو بميرى ارث تو به چه كسى مى‏رسد؟

-زنان و فرزندانم!

-چه شده است كه حالا تو وارث پيغمبرى نه ما؟

-دختر پيغمبر!پدرت درهم و دينارى زر و سيم بجا نگذاشته!

-اما سهم ما از خيبر و صدقه ما از فدك چه مى‏شود؟

-از پدرت شنيدم كه‏«من تا زنده هستم در اين زمين تصرف خواهم كرد و چون مردم مال همه مسلمانان خواهد بود» (3) .

-ولى پيغمبر در زندگانى خود اين مزرعه را به من بخشيده است!

-گواهى دارى؟

-آرى.شوهرم على (ع) (4) و ام ايمن گواهى مى‏دهند.

-دختر پيغمبر مى‏دانى كه ام ايمن زن است و گواهى او كامل نيست.بايد زنى ديگر هم گواهى دهد.

يا مردى را گواه بياورى.

و بدين ترتيب فدك بتصرف حكومت در آمد.

آيا گفتگو بهمين صورت پايان يافته؟آيا پيغمبر فدك را بدخترش نبخشيده است؟آيا راويان عصر بنى اميه و عباسيان و گروههاى ديگر تا آنجا كه توانسته‏اند،داستان را شاخ و برگ نداده‏اند.حديث‏ها نساخته و عبارت‏هاى حديث را فزون و كم نكرده‏اند؟چنانكه بارها نوشته‏ام روايت‏سازى و يا دگرگون ساختن متن روايت‏ها در آن دوره‏ها كارى رايج‏بوده است. نقادان حديث‏شمار روايت‏هاى ساخته شده را افزون از چهار صد هزار نوشته‏اند (5) اينجاست كه براى دريافت‏حقيقت‏بايد از قرينه‏هاى خارجى كمك گرفت.

ما مى‏دانيم در طول دويست‏سال پس از اين واقعه،فدك چند بار دست‏بدست گشته است. عثمان آنرا تيول مروان بن حكم كرد (6) و بقولى معاويه آنرا تيول مروان ساخت (7) و همچنان تا پايان حكومت امويان اين مزرعه در دست آنان مى‏بود.

چون عمر بن عبد العزيز به خلافت رسيد گفت:فدك از آن پيغمبر بود.خود به قدر نياز از آن برمى‏داشت و مانده را به مستمندان بنى هاشم مى‏بخشيد،و يا هزينه عروسى آنان مى‏كرد. پس از مرگ پيغمبر فاطمه از ابو بكر خواست فدك را بدو دهد وى نپذيرفت.عمر نيز چون ابو بكر رفتار كرد.گواه باشيد.من در آمد فدك را به مصرفى كه داشته است مى‏رسانم (8) .

در سال دويست و ده هجرى مامون فدك را به فرزندان فاطمه (ع) برگرداند.فرمانى كه از جانب او به قثم بن جعفر عامل مدينه نوشته شده چنين است:

امير المؤمنين از روى ديانت،و بحكم منصب خلافت،و بخاطر خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و سلم،از ديگر مسلمانان به پيروى سنت پيغمبر،و اجراى امر او،و پرداخت عطايا،و صدقات جارى به مستحقان و گيرندگان آن سزاوارترست.خدا امير المؤمنين را توفيق دهد و از لغزش باز دارد.و او را بكارى كه موجب قربت اوست و دارد.

رسول خدا (ص) فدك را به فاطمه دختر خود صدقه داد.اين واگذارى در زمان پيغمبر امرى آشكار و شناخته بود،و خاندان پيغمبر در آن اختلافى نداشتند.فاطمه تا زنده بود حق خود را مطالبه مى‏كرد.امير المؤمنين لازم ديد فدك را به ورثه فاطمه برگرداند،و آنرا بايشان تسليم نمايد،و با اقامت‏حق و عدالت،و با تنفيذ امر رسول خدا و اجراى صدقه او به پيغمبر تقرب جويد.امير المؤمنين دستور داد اين فرمان را در ديوان‏ها ثبت كنند و به عاملان وى در شهرها بنويسند.هر گاه پس از آنكه رسول خدا از جهان رفت،رسم چنين بوده است كه در موسم (ايام حج) در جمع مسلمانان اعلام مى‏كرده‏اند:

هر كس صدقه‏اى يا بينه‏اى يا عده‏اى دارد سخن او را بشنويد و به پذيريد،فاطمه رضى الله عنها سزاوارتر است كه گفته او درباره آنچه پيغمبر براى او قرار داده است تصديق شود.امير المؤمنين به مولاى خود مبارك طبرى مى‏نويسد،فدك را هر چه هست و با همه حقوقى كه بدان منسوب است،و هر چند برده كه در آن كار مى‏كند،و هر مقدار غله كه درآمد آن مى‏باشد، و نيز ديگر متعلقات آن به ورثه فاطمه دختر پيغمبر برگرداند.

امير المؤمنين توليت فدك را به محمد بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب و محمد بن عبد الله بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابى طالب مى‏دهد،تا در آمد آنرا به مستحقان آن برسانند.توقثم بن جعفر!از دستور امير المؤمنين و طاعتى كه خدا ويرا بدان ملزم ساخت،و توفيقى كه در تقرب خود و پيغمبر خود نصيب او فرمود،آگاه باش و كسان خود را نيز از آن آگاه ساز.و محمد بن يحيى و محمد بن عبد الله را بجاى مبارك طبرى بگمار.و آنانرا در كار افزون كردن محصول فدك و آبادانى نمودن آن يارى كن ان شاء الله.روز چهار شنبه دوم ذو القعده سال دويست و ده. (9) دعبل خزاعى شاعر شيعى مشهور قرن دوم و نيمه اول قرن سوم در اين باره گفته است:

اصبح وجه الزمان قد ضحكا×برد مامون هاشم فدكا (10)

در فرمان مامون جمله‏اى مى‏بينيم كه اهميتى فراوان دارد:

«واگذارى فدك به فاطمه (ع) در زمان پيغمبر امرى آشكار و شناخته بوده است.و خاندان پيغمبر در آن اختلافى نداشته‏اند»

اين فرمان در آغاز قرن سوم هجرى يكصد سال پيش از مرگ طبرى و يكصد و سى سال پيش از مرگ بلاذرى نوشته شده.فرمان خليفه‏اى است‏به مامور خود،يعنى فرمانى رسمى و سندى دولتى است.از مضمون آن جمله كه در فرمان آمده است،چنين فهميده مى‏شود كه آنچه در روزهاى نخستين پس از مرگ رسول خدا رخ داد،مصلحت‏بينى‏هاى سياسى بوده.و اين مصلحت‏بينى سنت جارى را تغيير داده است.اگر غرض مامون تنها دلجوئى از خاندان على (ع) و جلب عواطف شيعيان آنان بود،مى‏بايست كارى نظير آنچه عمر بن عبد العزيز كرد انجام دهد.و تنها درآمد فدك را به فرزندان فاطمه (ع) واگذارد،و نيازى نمى‏بود كه خط بطلان بر كردار گذشتگان بكشد.

از اين گذشته اگر فدك صدقه‏اى بوده كه پيغمبر به موجب شئون امارت مسلمانان در آن دخالت مى‏كرده است،چگونه بفاصله ربع قرن پس از مرگ وى خليفه‏اى آنرا تيول خويشاوند خود مى‏كند.بر فرض كه به تشخيص عمر بن عبد العزيز (اگر آنچه بلاذرى نوشته است رست‏باشد) ملكيت دختر پيغمبر بر اين مزرعه مسلم نباشد،صدقه‏اى بوده است كه بايد باو و پس از او به فرزندان او برسد چنانكه خود وى هم در فرمانى كه در اين باره صادر كرد چنان نوشت. بارى چنانكه در آغاز كتاب نوشتيم گفتگوئى كه در طول تاريخ بر سر اين مساله در گرفته،و فصلى از كتاب‏هاى كلامى،تاريخ و سيره بدان اختصاص يافته،بخاطر اين نيست كه اين دهكده بايد در دست دختر پيغمبر و فرزندان او باشد يا در دست‏حكومت وقت.و اگر فاطمه (ع) نزد خليفه وقت رفت و از او حق خود را مطالبه كرد،نه از آنجهت‏بود كه نانخورش براى خود و فرزندانش مى‏خواست.مشكل او اين بود كه اين اجتهاد مقابل نص نخستين و آخرين اجتهاد نيست.فردا اجتهادى ديگر پيش مى‏آيد و همچنين...آنگاه چه كسى مانت‏خواهد كرد كه خليفه ديگرى با اجتهاد خود دگرگونى‏هاى اساسى در دين پديد نياورد؟ چنانكه مدعيان او نيز چنين تشخيص دادند،كه اگر بموجب ادعا و گذراندن گواه امروز مزرعه‏اى را كه مطالبه مى‏كند بدو برگردانند،فردا مطالبه ديگر حقوق خود را خواهد كرد. پيش بينى فاطمه (ع) درست درآمد.چهل سال پس از اين حادثه تغييراتى بنيادى در حكومت پديد آمد كه هم مخالف سنت پيغمبر و هم بر خلاف سيرت جارى عصر راشدين بود.

درباره نتيجه‏گيرى از رفتار مدعيان دختر پيغمبر (ص) ،ابن ابى الحديد معتزلى نكته‏اى را با ظرافت طنزآميز خود چنين مى‏نويسد:

از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد پرسيدم:

فاطمه راست مى‏گفت؟

-آرى!

اگر راست مى‏گفت چرا فدك را بدو برنگرداندند؟وى با لبخندى پاسخ داد:

-اگر آنروز فدك را بدو مى‏داد فردا خلافت‏شوهر خود را ادعا مى‏كرد و او هم مى‏توانست‏سخن وى را نپذيرد.چه قبول كرده بود كه دختر پيغمبر هر چه مى‏گويد راست است.

بارى چون دختر پيغمبر دانست كه خليفه از راى و اجتهاد خود نمى‏گذرد،و آنرا بر سنت جارى مقدم مى‏دارد،مصمم شد كه شكايت‏خود را در مجمع عمومى مسلمانان مطرح كند.

پى‏نوشتها:

1.آرى از همه آنچه آسمان بر آن سايه انداخت تنها،فدك در دست ما بود (از نامه امير المؤمنين على عليه السلام به عثمان بن حنيف) .

2.تفسير در المنشور ج 4 ص 177.تفسير ابن كثير ج 3 ص 36 و رك ص 97 همين كتاب.

3.فتوح البلدان ج 1 ص 36.انساب الاشراف ص 519.

4.در روايتى رباح مولاى رسول الله.

5.الغدير ص 290 ج 5.

6.المعارف ص 84.تاريخ ابو الفدا ج 1 ص 168.سنن بيهقى ج 6 ص 301 العقد الفريد ج 5 ص 33.شرح نهج البلاغه ج 1 ص 198 بنقل از الغدير ج 8 ص 236-238.

7.فتوح البلدان ج 1 ص 37.

8.فتوح البلدان ج 1 ص 36.

9.بلاذرى فتوح البلدان ج 1 ص 37-38.

10.از اينكه مامون فدك را به بنى هاشم برگرداند،روى روزگار خنديد. (ديوان دعبل ص 247) .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 101